تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

خط خطی کردن مثل یک نقطه سر خط آرامش بخش است،‌ و دیگر هیچ...

آخرین مطالب
آخرین نظرات

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

کلی گیج شدم تو انتخابام.

یه سری چیزا رو گذاشتم کنار خیلی سریح ولی خب باید دیگه کم کم انتخابارو بازم بیارم و محدود تر کنم

یه سریا اسم این سنی که ما توشیم رو میذارن سن سرنوشت...

به قول علیرضا میگن باید تعادل رو رعایت کنی ولی،‌ تعادل واسه آدمایی که چیزای بزرگ میخوان نیست...

هدف یه تاثیر کاملا مستقیم روی زندگی افراد داره، اولین جایی هم که هدف رو انتخاب میکنیم الانه یعنی فک میکنم اولین جایی از زندگی هر فردی با توجه به ذهن خودش شکل میگیره الآنه! یعنی تو این سن هر کی هر کاری کنه درست تر پیش میره واسه همین دارم سعی میکنم آروم آروم تصمیم بگیریم و با شنیدن فکر و ایده های بیشتر افراد تصمیم بگیرم.

خب این اولی اگه خوب باشه بهترین شکل جلو میریم یه مقداریم من دارم وسواس به خرج میدم که فکر نمیکنم بد باشه.

باید بشینم بازم حرف ها رو گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم...

شاید باید مختصات دقیق فکری خودم رو در بیارم کم کم :)

دیگه وقتشه اساســـــــــــــــــــــــــــــی!‌:دی

  • امیــ ـر هَسـ ـتم
تنهایی ادعا نداره ، درد داره ...
  • امیــ ـر هَسـ ـتم

تلنگر ها اکیدا چیز هایی هستند که ما را به مواردی که فراموش کرده ایم هدایت میکنند. 

اما واقعا کسی تا به حال به من تلنگر نزده بود که چرا فکر کردنم کم شده...

بعضی اوقات یک تلنگر کوچک و بی هوا جرقه ی عظیمی در فکر و روح آدم ها ایجاد میکند

به قول دوستمون که میله عرفان 4 بخش داره...

الان فکر کنم من تو مرحله ی 0م...

یه روزایی فکر کردنم دیگه جواب کارمو نمیده، اینروزا نمیدونم چم شده فقط عینه یه ربات دارم میشم و کار میکنم و جلو میرم و جلو میرم و جلو تر...

درسای عمومی خسته کننده شده و اختصاصی ها زجر آور و فقط جهت صرف وقت و کمی هم علایق بی فایده،‌ واقعا نمیدونم الآن چی کار دارم میکنم.

آهـــــــــــــــــــــــای دیگرانی که این راه رو جلوی پای من گذاشتید واقعا اگه اون چیزی که من میخوام نباشه چی؟ شما جواب گوی زندگی من هستید؟

آهای کسایی که زیادی نظر میدید و به اصطلاح خیلی حرف میزنید،‌تا حالا آیا فکر کردید یه درصد باید هر کدوم از فکراتون رو پس فردا جواب بدید؟

آخه فکر کردید وقتی یه توانایی دارید در قبال اون مسولیت دارید؟

کـــــــــــــــــــاش یاد میگرفتیم ماها بقیه رو با حرفامون به هم نریزیم...

جو زندگانی بقیه رو متشنژ نکینم...

بابا ایاالناس زندگی هر کسی به اندازه خودش آبگوشتی هست،‌ هر کسی به اندازه خودش جنازه شده... دیگه بدتر اذیتش نکید...

کاش یاد میگرفتیم...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی / تو بمان و دگران، وای به حال دگران

شهریار 2

شهریار

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

بیخوابی ها و بی حوصلگی ها!

رفتن ها و ماندن ها، بالا و پایین های ناپایدار...

اینجا تنها دلایل ماندن بودن است و تنها دلیل بودن رفتن...

شباهنگام در فکر های بی حیایی به دنبال دلایل شرم و دوستی ، به دنبال افراد سبز با فکر های مرده...

به دنبال قلب فلسفه ی روان پریشان...

رسیدن به جایی که بی جایی های با جای بی جا را به ما نشان می دهد..!

لیکن فیزیک انسانیت ها به دنبال رفتن به کجاست؟!

فکر های رسوای افرادی که اسطوره های ما میشوند! بی گواه به جاهایی از خلاقیت روحی خواهیم رسید که نمیتوانیم اندیشه کنیم و فقط در اندیشه ی بی گمان هم دیگر گم می شویم...

این هم یک مریضی است، یک موجود مریض که حتی شعور رفتاری صحیح را هم ندارد...

اما به راستی من به آنجا خواهم رسید که رسیدن نرسیدن رسیدن های رفتن است...


ناپایداری های بیهوده ی فکر مریض

پاییز٩٢/کرج

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

ژولیت بینوش (آنا برتون):آدمهای شکست خورده آدمهای خطرناکی هستن. اونا میدونن که هر اتفاقی بیوفته بالاخره آخرش دوباره حالشون خوب میشه.
آسیب (Damage) – محصول 1992
کارگردان: لوئیس مال
  • امیــ ـر هَسـ ـتم

توی موقعیتی که هستم نمیدونم دقیقا کی هستم. شاید چی کار باید بکنم یعنی هنوز که هنوزه بعد این چند سال سن نتونستم خودمو درک کنم و بفهمم کیم واقعا و هدف اصلی رو پیدا کنم و فقط خیلی جاها خودمو با یه سری حرفا قانع کردم و نمیدونم واقعا چرا اینجوری و یا چرا باید باشم. البته نمیخوام بگم که همچین جوری شدم که کلا به یه فضای فلسفی سنگین و یا از این قبیل موارد رسیدم... نه صد البته اینطوری نیست و یه زندگی روتین رو تجربه میکنم. ولی همین روتین بودنش کمی باعث اذیت و آزارم شده...

بعضی اوقات وقتی شروع به درس خوندن میکنم و شروع میکنم به حل کردن سوالا یا شروع میکنم به برنامه نوشتن و کد زدن سعی میکنم فقط ذهنم رو متمرکز کنم روی کارم ولی بعد از 15 دقیقه تمرکز یکجا واقعا انگار خودم رو گذاشتم تو یه حصار چوبی که فکر ها مثل یه سری پلنگ بیرون اون وایسادن و میخوان اون رو بشکنن و بیان تو...

بعد خط فکرم پاره میشه...

یکی از مشکلاتی هم که الآن زندگی انسان ها رو مورد تاثیر قرار میده همین یا میشه گفت زندگی افراد دیگه به زبان ساده تر بخوام بگم حرف مردمـــه... 

کاش میشد بیشتر وقت واسه خودمون بزاریم تا اینکه به مردم و اطرافیان فکر کنیم...

شاید اینجوری خیلی از مشکلاتمون حل میشد...

شاید منم یه مقدار امشب باید برم با خودم فکر کنمـــ...

بعد از اون هم با آرامش فکری برم درس بخونمـــ...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق ِ عاشق شدن ، عاشق بودن بدهد ؟ گاه عشق گم است ، اما هست ، هست ، چون نیست. عشق مگر چیست ؟ آن چه که پیداست ؟ نه ، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست ، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

محمود دولت آبادی، کتاب جای خالی سلوچ، صفحه 202


  • امیــ ـر هَسـ ـتم
بعد از کمی فکر و تلنگرات بعضی از اطرافیانم فهمیدم آره دارم کمی تظاهرات اشتباه توی زندگیم وارد میکنم که واقعا زندگی پوچ و تباهی رو داره پیش روم میزاره، وقتی بهم گفتن تو یه احمقی اولش واقعا دلخور شدم از دستشون ولی بعد کمی فکر فهمیدم شاید راست میگن... شاید واقعا من یه احمقم که هنوز مشخص نشده میخواد چی رو پیش ببره...
شاید من زندگیم داره محصور میشه بینه روابط و خیلی کم واسه خودم و افکار خودم که ارزش بالایی دارن وقت میزارم و بیشتر این وقت هم توی شبکه های اجتماعی و از این قبیل سایت های مجازی میگذره...
یه ذهن مخدوش پیدا کردم و اونقدر بیرحم شدم نسبت به خودم که حتی وقت نمیذارم تا یه مقدار مرتب کنم! شده عینه بعضی هفته ها که حوصله خودتم نداری بعد فقط کتابارو میذاری رو تخت صبحها بعدشم شب که شد رو میز که بگیری بخوابی و کلا فقط اون چند وقت کاری که میکنی اینه که تو فیس بوک، توییتر،اینستاگرام و از این قبیل سایت ها گذرا میچرخی آخرشم اتاقت رو مادرت مرتب میکنه و دوباره یه نظمی به زندگی و اتاقت بر میگرده...
به قول یکی از دوستا :
" چقدر عالی میشود اگر بتوانم مودمم را برای یک هفته خاموش نگاه دارم و از اطرافیانم بخواهم که مرا تنها بگذارند تا اندکی کتابخانه ذهنم را سامان دهم تا کتاب های ادبیات کنار کتاب های ریاضی نباشد و کتاب های خودنمایی و حسادت را در حیاط همان کتابخانه آتش بزنم تا جای بیشتری برای کتاب های مفید باز شود. "
این چند وقته حس کردم دست نوشته هامم دارن بوی ریا میگیرن آخه خیلی چیزا روش تاثیر گذار شدن اما اونا دست نوشته ان و چیزایی هستن که از روی فکر و عقاید من فقط باید برای دل خودم باشن اما اونا هم...
واسه همین هم ترجیح دادم که یه بلاگ باز کنم و حرفام رو اونجا به اشتراک بزارم.
بعضی اوقات باید ساده حرف زد و کلمه های بزرگ رو بیخیالشون بشیم.
فکر کنم چند جا هم غلط املایی داشته باشم که به بزرگی خودتون ببخیشید.
تنها چیزی که الان ذهنم رو مشغول کرده بی نظمی بی دلیل فکریم شده...
ادبیات ذهنی مریض واقعا آدم رو از پا در میاره...
امیدوارم بتونم این رو حل کنم و نباید کار سختی باشه...
  • امیــ ـر هَسـ ـتم