پریشانی
گناه بی پناه با پناهان...
طعم خوش رنگ خود کشی که ترس با برادرش مرگ کشیده از بی خودی های بی پیدا، همه از فلسفه از فکر از اندیشه های نا معلود به خردمندی بی چون و چرا روی می آورند.
وقتی به این نتیجه رسیدم که زندیگیم پوچ است، به یک شلیک مهیب در عمق ریشه های فکریم روی آوردم.
به مانند عشق... به مانند شعر های بی پناه مقلمه آمیز.
به جاهایی که از زندگانی بیدار خویش متنقر و تنها میخواهی بمیری.
به جاهایی که ترس، وحشت، صدای مهیب تنبه آمیزی در ذهنت می شوند...
اینگونه جلو میروی که تنها بمیری و مرگ انتهای لذت تو میشود.
چنان با فکر به آن سر ذوق می آیی که ذهنت خالی میشود، ولی آه... که من حتی عشق را هم نمی فهمم،من یک افسرده ی گناه کار در گوشه ی ذهنی به قول اینان خسته هستم. من یکی که زندگی برایش به مرگ بی گناه تبدیل شده هستم. گناه کار بی گناه... چگونه شهوت فکری رابطه ها را با استمنای جنسی به جان می خرم. که من یک بی چون و چرا و گناه کار هستم.
یک روانی...
یک روانی روان پریش...
یک بی صدا...
یک هیچ...
می فهمید یک هیچ پوچ با همه چیز، یکی که نقیض خودش را هم قبول دارد و ثابت میکند. و بی خود بدان خود پی میبرد...
ارضای ذهنی یک مریض
- ۹۲/۱۱/۰۳