تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

خط خطی کردن مثل یک نقطه سر خط آرامش بخش است،‌ و دیگر هیچ...

آخرین مطالب
آخرین نظرات

گاهی بی هیچ هنجاری تنها باید دست کشید و به آرامش رسید.

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

گناه بی پناه با پناهان...

طعم خوش رنگ خود کشی که ترس با برادرش مرگ کشیده از بی خودی های بی پیدا، همه از فلسفه از فکر از اندیشه های نا معلود به خردمندی بی چون و چرا روی می آورند.

وقتی به این نتیجه رسیدم که زندیگیم پوچ است، به یک شلیک مهیب در عمق ریشه های فکریم روی آوردم.

به مانند عشق... به مانند شعر های بی پناه مقلمه آمیز.

به جاهایی که از زندگانی بیدار خویش متنقر و تنها میخواهی بمیری.

به جاهایی که ترس، وحشت، صدای مهیب تنبه آمیزی در ذهنت می شوند...

اینگونه جلو میروی که تنها بمیری و مرگ انتهای لذت تو میشود.

چنان با فکر به آن سر ذوق می آیی که ذهنت خالی میشود، ولی آه... که من حتی عشق را هم نمی فهمم،‌من یک افسرده ی گناه کار در گوشه ی ذهنی به قول اینان خسته هستم. من یکی که زندگی برایش به مرگ بی گناه تبدیل شده هستم. گناه کار بی گناه... چگونه شهوت فکری رابطه ها را با استمنای جنسی به جان می خرم. که من یک بی چون و چرا و گناه کار هستم.

یک روانی...

یک روانی روان پریش...

یک بی صدا...

یک هیچ...

می فهمید یک هیچ پوچ با همه چیز، یکی که نقیض خودش را هم قبول دارد و ثابت میکند. و بی خود بدان خود پی میبرد...


ارضای ذهنی یک مریض

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سایه)

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

خیلی از اطرافیان ما فقط اومدن که بهمون گوشزد کنن...

اما خب واقعا این گوشزد ها به کجا میرسونتون؟

آیا واقعا برای ما فایده ای هم در در دارند یا فقط یه جنبه ی به هم ریزی و یک تفکر عجیب را در ذهن ما به مدت قلیلی ایجاد میکنن و بعد هم تمام و کمال از آن پاک میشوند.

اما بعد از دیدن چندیدن تغییر بزرگ. جلوتر رفتن خودم و همینطور بهتر از همه این که یه سری موارد که به عینه حالا یه مقداریشو اگه فاکتور بگیریم فهمیدم گوشزد بعضی اوقات خیلی خوبه...

یکی از دوستان حتی نمیتونست به دلایل نا مشخصی به کسی که خیلی اون رو دوست میداشت نزدیک بشه...

از طرف دیگر یکی فقط از دست حرف یکی از کسانی که دوستش میداشت ناراحت بود...

یکی دیگر فقط به فکر این بود که باید چه چیزی را دوست بدارد...

دیگری دوست داشت که یک زندگی با پستی و بلندی را تجربه کند...

کسی دیگر هم بی اعتنا به این افراد فقط ناله میکرد چون اصلا چیزی را دوست نداشت.

این من رو کمی عصبی و اندوهگین کرد،‌ چون همه ی این افراد رو دوست داشتم.

اما میدانید مشکل اصلی ما همان دوست داشتن قاطع است. دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست داشتن...

شاید از انسانیت به دور باشد دوست نداشتن دیگران، آخر یکی از پایه های اصلی انسانیت محبت و دوست داشتن هم نوع است.

اما هنوز هم من درگیر این قضیه هستم که دوست داشتن واقعا دوست داشتن وقت دوست داشتن چیست دوست داشتن؟

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

آن شَب که دِلی بود به میخانه نشَستیم

آن توبه صَد ساله به یک جُرعه شِکستیم

اَز آتش دوزَخ نَهَراسیم که آن شَب

ما توبه شِکستیم ولی دِل نَشِکستیم...

مولانا

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

کم کم دیگه دارم راه اصلی رو پیدا میکنم.

روابطم داره کم کم بهتر میشه،‌ حس کردید تو نوشته هام همش حرف از کنار گذاشتن بوده!‌ هـــــِه...

واقعا چقدر اشتباه و همین طور چه قدر جای تغییر.

اگه به خودمون نگاه کنیم متوجه میشیم که چقدر جاهای اضافی، اشتباه و همینطور قابل تغییر داریم. همینطور اگر بخوایم چقدر میتونیم انعطاف پذیر باشیم.

یه سری اشتباهات کلیدی وارد روحیاتمون هم بشه بازم امکان داره بتونیم خارجش کنیم؟

خب این مورد کاملا امکان پذیر هست و اصلا کار سختی نیست. شاید کلیشه ای باشه اگه بگم که آره خواستن توانستن هست اما من هم عین بقیه سعی کردم این جملرو کامل کنم و بگم خواستن یه چیز که خود فرد قبولش داشته باشه به اون فرد انرژی فعالسازی انجام واکنش های مربوط به اون رو میده و در نهایت یه سری فراورده ها رو به دست میاریم. از اصطلاحات شیمیایی استفاده کردم چون فکر کردم هر کسی یه عنصر وجود داره که با توجه به جایگاهش توی جدول تناوبی و جایگاه فرد توی اجتماع با توجه به ساختار لویسش و نحوه قرارگیری الکترون ها کنار هم و باز هم روحیات فردی طرف مقابل قابل هست تا در یک واکنش شرکت کند.

اغلب ما آدما هم عینه عناصر شیمیایی سمت یه سری واکنش هایی میریم که بهشون نیاز داریم و نسبت بهشون علاقه یا به قولی میل به انجامشون رو داریم رو جذب میکنیم و شرکت میکنیم توش. پس مطمئنا اگر سمت چیزی میرید 100 درصد قصدی چه از نظر احساسی و چه جسمی پشت اون مورد هست.

امیدوارم این حس هایی که دارم اشتباهی نباشه...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

توی پیج تلنگر امروز یه متن دیدم گفتم بهتره رو بلاگم شیرش کنم!


"هر چقدر هم تنها هستی ....

لباس خوب بپوش !

برای خودت غذای خوب بپز !

خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !

برای خودت گاهی هدیه ای بخر !

وقتی به روح احترام می گذاری ...احساس سربلندی می کند ...

آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی برد ...

و اگر قرار است انتخاب کند ...کمتر به اشتباه اعتماد می کند ....

یادت باشد ....

عزت نفس غوغا می کند .....!"


امیدوارم از نوشته خوب برداشت کنید.

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

وقتی از ته سالن با یه صدای تنبه آمیز وارد میشه، شلوغیه بیرون و جمعیت روپوشی به هیبتش کرده...

از میون جمعیت هم وارد اتاق میشه! همه به احترامش بلند میشن. پسری که کناری نشسته بود و بلند نشده رو سربازا میگیرن و میبرن...

اون به همین سادگی طرد شد،‌پشت میکروفن میره و با صدای وهم آمیزش سخنرانیش رو شروع میکنه. آخر سخنرانی به هر کس یه گلوله میدن. تنها برای شلیک به مغز خودش...

بلا استثناء همه ی افراد اتاق خود را میکشند.

پاییز92/کرج

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

بعضی اوقات از بعضی افراد و بعضی کارا فقط باید گذشت...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

چه ها که می بینم و باور ندارم

چه ها که می بینم و باور ندارم

حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید

گو در آید ، در آید

که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم

اگرچه باور ندارم که یاور ندارم

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز

نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز

چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم

خبر نداریم

خوشا کزین بستر دیگر سر بر نداریم

در این غم ، چون شمع ماتم

عجب که از گریه خوآ بم نبرده باز

چه ها که می بینم و باور ندارم

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم 

  • امیــ ـر هَسـ ـتم