تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

بین پرواز و پرواز و عشق اوج...

تصورات آبگوشتیــــِه یک جنازه

خط خطی کردن مثل یک نقطه سر خط آرامش بخش است،‌ و دیگر هیچ...

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۹ مطلب با موضوع «دست نویس ها» ثبت شده است

یکی از اخلاقیات بدم اینه که خیلی سریع تصمیم میگیرم. ( البته داره که این زیر براتون توضیح دادم چجوری شاید به این سریعی که فکر میکنیم هم نباشه )

روی کارام حساسم و این شاید یه روزی به دردم بخوره البته تا الآن فقط همه چیز رو خراب کرده، امروز هم که این پست رو مینویسم توی بدترین شرایط اقتصادی قرار دارم.

شاید تا یک ماه آینده بیشتر از 10 20 هزار تومان توی جیبم پول نداشته باشم و روی یه پروژه که حساب کرده بودم به باد رفت میگید سر چی؟

دیروز که رفتم پروژرو تحویل بدم طرف شروع کرد به توضیح دادن که آره من اینو میخوام اونو میخوام. حالا جالب این جاست که تا روز قبلش من هی پیشش میرفتم و میگفتم این و اون و از اینجور مسائل سمن بکم ( فک کنم درست تایپ کردم منظور همون ساکت هست ) میشست من رو نگاه میکرد میگفت خوبه و من به شما اطمینان دارم و اینا.

حالا رفتیم تحویل دادیم و داستان شد که آره من اینا رو هم میخوام. اضافه کردن اون مسائل کار سختی نیست. اما راستش میدونید برای 250 هزار تومان پول ارزش نداره این کار رو بکنم. میگید چرا؟ تو که وقتت رو چندان نمیگیره! خدمتتون عرض میکنم.

من روی حساب یکی از دوستان جلو رفتم و این رو نشونشون دادم. منم گفتم اوکی میرم جلو و این کار رو انجام میدم. راستش عاقبت کار عینه روز واسم روشن بود انگار بعد یه مقدار تجربه کمی که داشتم ولی روی دوستم رو پایین ننداختم و رفتم جلو. اینم واسه این بود که شاید اون دوستم هم یه مقداری تجربه پیدا کنه.

خیلی پراکنده شد نوشته هام. اما خب من این جا دیگه امپراطوریه خودمه هر جور بخوام مینویسم بعضی اوقات هم باید ذهنم رو تخلیه کنم.

شاید شرایط هم بر من قلبه کرد که رفتم جلو و یکم امید داشتم که پول رو بگیرم ولی این جور مسائل رو عموما باید با مسائل از پیش حل شده حل کرد.

من دیشب بهشون گفتم اون مسائل رو حل میکنم و امروز صبح طبق قراری که دیشب گذاشتیم براشون شماره کارت فرستادم، البته من دیشب یوزر و پسورد ادمین و همینطور هیچکدوم از تغییراتی که گفته بودن رو انجام ندادم اما با هر مدل پرداختی که داشتن که گفتن یه قسمتی از پول رو الان و قسمت دیگه رو برج 5 به خاطر وضعیت مالی خرابشون تصویه میکنن من قبول کردم و این بهونه بود اما میدونید یک اعتماد دو طرفه باید باشه توی رفتاراتون حتما این مورد رو رعایت کنید.

چند دقیقه ای پیش هم دوستم زنگ زد گفت تو واسه ی آقای ایکس شماره کارت فرستادی قبل انجام کامل کار؟ من گفتم بله فرستادم. گفت تو گفته بودی یه چیز کامل اما همه امکاناتی که میخواستن رو نداشته. همین جا من گفتم میخوان از نرم افزار ایکس استفاده کنن و بخرن؟ گفت آره اگه اینجوری باشه. گفتم بخرن! گفت دارم باهات صحبت میکنم منم بی شبهه گفتم آقا مشکلی نداره. همه چیز حلالشون.

من هیچ موقع تن به همچین معامله هایی با این قیمت به صورت تجاری نمیدم ( تجاری منظورم اینه یه پروژه دانشجویی با این قیمت با توجه به وضعیت دانشجو رو من خودم به شخصه انجام خواهم داد البته اگه وقتم آزاد باشه یا مورد فرق داشته باشه ) چون افرادی که عموما پشت این معامله هستن یه چیز قول میخوان و توقعات خیلی بالایی هم دارن. این هم صرفا برای اون دوستمون میخواستم تجربه بشه.

چند وقت پیش با یکی از دوستام که حرف میزدم هم دقیقا همینارو برام تکرار کرد و گفت باید خودت به یه سری نتایج البته برسی.

شاید این کار وقت من رو الآن نیم ساعت تا یک ساعت میگرفت اما این مشتری برای من دردسر ساز بود چون تا یه روز یه اتفاقی میافتاد گوشی من زنگ میخورد که چرا اینجوری و اونجوری و همینطور چون این جور مشتریا عموما قرارداد محضری درست و حسابی هم نمیبندن با شما ممکنه کارتون به دادگاه و شکایت و دل خوری های زیادی هم برسه.

به شما هم پیشنهاد میکنم ارزش کارتون رو پایین نیارید. کسی که ارزش کارتون رو نمیفهمه دردسر ساز میشه براتون.

 عاقبت اندیشی یکی از بهترین صفات هست.


هر که اول بنگرد پایان کار               اندر آخر او نگردد شرمسار

مولوی

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

شاید من آدم درستی نباشم واسه درد و دل. شاید خودم هم اگه با یه نفر مث خودم درد و دل کنم بدم میاد.

شاید متهم ردیف اول این داستان من باشم. گوش کنید.


یه روز یه مردی توی خیابون قدم میزد. حس بگیرید با اینجاش

گوشی زنگ خورد.

رینگ رینگ رینگ

"الو، سلام کجایی؟!

سلام، تو خیابون.

مشتی میشه بیای اینجا؟

نیم ساعت دیگه اونجام."

مرد توی ذهنش هیچی نمیگذشت. فقط خاطره هاش مرور میشد.

مرور سطحی. عمق نداشت. همه چی براش بدونه بعد شده بود. همه چی داشت کم کم میشد تو زندگیش یه خط

یه خط نوشته ی بی رنگ. 


بیخیال بقیه داستان. اینجا بود که زندگش شده بود یه خط

یه خط بی هدف. یه زندگی برای هدف. نه هدفی برای زندگیش.

شاید شما فک کنید این مرد توی حرفاش توی داستان خیلی سنگین بوده. اما این مرد که بعدش توی ذهن شما همه نقش بست فقط داشت چیزایی که دیده بود رو میگفت.


اگه بخوام راحت براتون بنویسم اصولا آدما همینن. با توجه به محیط اطراف و اتفاقاتی که اطرافیان نزدیکشون باعثش میشن به تنگنا های زندگی دید بازتری نشون میدن و میتونن ساده ببیننشون. بعد ها باعث میشه حتی به فلسفه رو بیارن و بعد از اون حتی عرفان و ... اما در آخر به یک راه بی راه میرسن.

یه راه بی پایان. 

اون جاست که همه فکر میکنن یه آدم موفق،‌ آروم و زلال جلوشون داره راه میره اما اگه به درجه ای رسیده باشیم که بتونیم اونا رو درک کنیم دو حالت برامون پیش میاد اول این که تظاهر به نفهم بودن و دوم فهمیدن. راه دوم عقلانی تر هست. خب درست همین هست که بفهمیم اما میدونید بهترین راه خلاف اون فکر الان شما راه اول هست.

ما آدما تظاهر میکنیم بعد از یه مدتی. تظاهر به انسانیت. تظاهر به فلسفه. تظاهر به زندگی...

جایی که برای شما هم نزدیک است.

شاید نوشتن من رنگ پوچی بده،‌ اما...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

خیلی از اطرافیان ما فقط اومدن که بهمون گوشزد کنن...

اما خب واقعا این گوشزد ها به کجا میرسونتون؟

آیا واقعا برای ما فایده ای هم در در دارند یا فقط یه جنبه ی به هم ریزی و یک تفکر عجیب را در ذهن ما به مدت قلیلی ایجاد میکنن و بعد هم تمام و کمال از آن پاک میشوند.

اما بعد از دیدن چندیدن تغییر بزرگ. جلوتر رفتن خودم و همینطور بهتر از همه این که یه سری موارد که به عینه حالا یه مقداریشو اگه فاکتور بگیریم فهمیدم گوشزد بعضی اوقات خیلی خوبه...

یکی از دوستان حتی نمیتونست به دلایل نا مشخصی به کسی که خیلی اون رو دوست میداشت نزدیک بشه...

از طرف دیگر یکی فقط از دست حرف یکی از کسانی که دوستش میداشت ناراحت بود...

یکی دیگر فقط به فکر این بود که باید چه چیزی را دوست بدارد...

دیگری دوست داشت که یک زندگی با پستی و بلندی را تجربه کند...

کسی دیگر هم بی اعتنا به این افراد فقط ناله میکرد چون اصلا چیزی را دوست نداشت.

این من رو کمی عصبی و اندوهگین کرد،‌ چون همه ی این افراد رو دوست داشتم.

اما میدانید مشکل اصلی ما همان دوست داشتن قاطع است. دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست داشتن...

شاید از انسانیت به دور باشد دوست نداشتن دیگران، آخر یکی از پایه های اصلی انسانیت محبت و دوست داشتن هم نوع است.

اما هنوز هم من درگیر این قضیه هستم که دوست داشتن واقعا دوست داشتن وقت دوست داشتن چیست دوست داشتن؟

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

وقتی از ته سالن با یه صدای تنبه آمیز وارد میشه، شلوغیه بیرون و جمعیت روپوشی به هیبتش کرده...

از میون جمعیت هم وارد اتاق میشه! همه به احترامش بلند میشن. پسری که کناری نشسته بود و بلند نشده رو سربازا میگیرن و میبرن...

اون به همین سادگی طرد شد،‌پشت میکروفن میره و با صدای وهم آمیزش سخنرانیش رو شروع میکنه. آخر سخنرانی به هر کس یه گلوله میدن. تنها برای شلیک به مغز خودش...

بلا استثناء همه ی افراد اتاق خود را میکشند.

پاییز92/کرج

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

کلی گیج شدم تو انتخابام.

یه سری چیزا رو گذاشتم کنار خیلی سریح ولی خب باید دیگه کم کم انتخابارو بازم بیارم و محدود تر کنم

یه سریا اسم این سنی که ما توشیم رو میذارن سن سرنوشت...

به قول علیرضا میگن باید تعادل رو رعایت کنی ولی،‌ تعادل واسه آدمایی که چیزای بزرگ میخوان نیست...

هدف یه تاثیر کاملا مستقیم روی زندگی افراد داره، اولین جایی هم که هدف رو انتخاب میکنیم الانه یعنی فک میکنم اولین جایی از زندگی هر فردی با توجه به ذهن خودش شکل میگیره الآنه! یعنی تو این سن هر کی هر کاری کنه درست تر پیش میره واسه همین دارم سعی میکنم آروم آروم تصمیم بگیریم و با شنیدن فکر و ایده های بیشتر افراد تصمیم بگیرم.

خب این اولی اگه خوب باشه بهترین شکل جلو میریم یه مقداریم من دارم وسواس به خرج میدم که فکر نمیکنم بد باشه.

باید بشینم بازم حرف ها رو گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم...

شاید باید مختصات دقیق فکری خودم رو در بیارم کم کم :)

دیگه وقتشه اساســـــــــــــــــــــــــــــی!‌:دی

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

تلنگر ها اکیدا چیز هایی هستند که ما را به مواردی که فراموش کرده ایم هدایت میکنند. 

اما واقعا کسی تا به حال به من تلنگر نزده بود که چرا فکر کردنم کم شده...

بعضی اوقات یک تلنگر کوچک و بی هوا جرقه ی عظیمی در فکر و روح آدم ها ایجاد میکند

به قول دوستمون که میله عرفان 4 بخش داره...

الان فکر کنم من تو مرحله ی 0م...

یه روزایی فکر کردنم دیگه جواب کارمو نمیده، اینروزا نمیدونم چم شده فقط عینه یه ربات دارم میشم و کار میکنم و جلو میرم و جلو میرم و جلو تر...

درسای عمومی خسته کننده شده و اختصاصی ها زجر آور و فقط جهت صرف وقت و کمی هم علایق بی فایده،‌ واقعا نمیدونم الآن چی کار دارم میکنم.

آهـــــــــــــــــــــــای دیگرانی که این راه رو جلوی پای من گذاشتید واقعا اگه اون چیزی که من میخوام نباشه چی؟ شما جواب گوی زندگی من هستید؟

آهای کسایی که زیادی نظر میدید و به اصطلاح خیلی حرف میزنید،‌تا حالا آیا فکر کردید یه درصد باید هر کدوم از فکراتون رو پس فردا جواب بدید؟

آخه فکر کردید وقتی یه توانایی دارید در قبال اون مسولیت دارید؟

کـــــــــــــــــــاش یاد میگرفتیم ماها بقیه رو با حرفامون به هم نریزیم...

جو زندگانی بقیه رو متشنژ نکینم...

بابا ایاالناس زندگی هر کسی به اندازه خودش آبگوشتی هست،‌ هر کسی به اندازه خودش جنازه شده... دیگه بدتر اذیتش نکید...

کاش یاد میگرفتیم...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

بیخوابی ها و بی حوصلگی ها!

رفتن ها و ماندن ها، بالا و پایین های ناپایدار...

اینجا تنها دلایل ماندن بودن است و تنها دلیل بودن رفتن...

شباهنگام در فکر های بی حیایی به دنبال دلایل شرم و دوستی ، به دنبال افراد سبز با فکر های مرده...

به دنبال قلب فلسفه ی روان پریشان...

رسیدن به جایی که بی جایی های با جای بی جا را به ما نشان می دهد..!

لیکن فیزیک انسانیت ها به دنبال رفتن به کجاست؟!

فکر های رسوای افرادی که اسطوره های ما میشوند! بی گواه به جاهایی از خلاقیت روحی خواهیم رسید که نمیتوانیم اندیشه کنیم و فقط در اندیشه ی بی گمان هم دیگر گم می شویم...

این هم یک مریضی است، یک موجود مریض که حتی شعور رفتاری صحیح را هم ندارد...

اما به راستی من به آنجا خواهم رسید که رسیدن نرسیدن رسیدن های رفتن است...


ناپایداری های بیهوده ی فکر مریض

پاییز٩٢/کرج

  • امیــ ـر هَسـ ـتم

توی موقعیتی که هستم نمیدونم دقیقا کی هستم. شاید چی کار باید بکنم یعنی هنوز که هنوزه بعد این چند سال سن نتونستم خودمو درک کنم و بفهمم کیم واقعا و هدف اصلی رو پیدا کنم و فقط خیلی جاها خودمو با یه سری حرفا قانع کردم و نمیدونم واقعا چرا اینجوری و یا چرا باید باشم. البته نمیخوام بگم که همچین جوری شدم که کلا به یه فضای فلسفی سنگین و یا از این قبیل موارد رسیدم... نه صد البته اینطوری نیست و یه زندگی روتین رو تجربه میکنم. ولی همین روتین بودنش کمی باعث اذیت و آزارم شده...

بعضی اوقات وقتی شروع به درس خوندن میکنم و شروع میکنم به حل کردن سوالا یا شروع میکنم به برنامه نوشتن و کد زدن سعی میکنم فقط ذهنم رو متمرکز کنم روی کارم ولی بعد از 15 دقیقه تمرکز یکجا واقعا انگار خودم رو گذاشتم تو یه حصار چوبی که فکر ها مثل یه سری پلنگ بیرون اون وایسادن و میخوان اون رو بشکنن و بیان تو...

بعد خط فکرم پاره میشه...

یکی از مشکلاتی هم که الآن زندگی انسان ها رو مورد تاثیر قرار میده همین یا میشه گفت زندگی افراد دیگه به زبان ساده تر بخوام بگم حرف مردمـــه... 

کاش میشد بیشتر وقت واسه خودمون بزاریم تا اینکه به مردم و اطرافیان فکر کنیم...

شاید اینجوری خیلی از مشکلاتمون حل میشد...

شاید منم یه مقدار امشب باید برم با خودم فکر کنمـــ...

بعد از اون هم با آرامش فکری برم درس بخونمـــ...

  • امیــ ـر هَسـ ـتم
بعد از کمی فکر و تلنگرات بعضی از اطرافیانم فهمیدم آره دارم کمی تظاهرات اشتباه توی زندگیم وارد میکنم که واقعا زندگی پوچ و تباهی رو داره پیش روم میزاره، وقتی بهم گفتن تو یه احمقی اولش واقعا دلخور شدم از دستشون ولی بعد کمی فکر فهمیدم شاید راست میگن... شاید واقعا من یه احمقم که هنوز مشخص نشده میخواد چی رو پیش ببره...
شاید من زندگیم داره محصور میشه بینه روابط و خیلی کم واسه خودم و افکار خودم که ارزش بالایی دارن وقت میزارم و بیشتر این وقت هم توی شبکه های اجتماعی و از این قبیل سایت های مجازی میگذره...
یه ذهن مخدوش پیدا کردم و اونقدر بیرحم شدم نسبت به خودم که حتی وقت نمیذارم تا یه مقدار مرتب کنم! شده عینه بعضی هفته ها که حوصله خودتم نداری بعد فقط کتابارو میذاری رو تخت صبحها بعدشم شب که شد رو میز که بگیری بخوابی و کلا فقط اون چند وقت کاری که میکنی اینه که تو فیس بوک، توییتر،اینستاگرام و از این قبیل سایت ها گذرا میچرخی آخرشم اتاقت رو مادرت مرتب میکنه و دوباره یه نظمی به زندگی و اتاقت بر میگرده...
به قول یکی از دوستا :
" چقدر عالی میشود اگر بتوانم مودمم را برای یک هفته خاموش نگاه دارم و از اطرافیانم بخواهم که مرا تنها بگذارند تا اندکی کتابخانه ذهنم را سامان دهم تا کتاب های ادبیات کنار کتاب های ریاضی نباشد و کتاب های خودنمایی و حسادت را در حیاط همان کتابخانه آتش بزنم تا جای بیشتری برای کتاب های مفید باز شود. "
این چند وقته حس کردم دست نوشته هامم دارن بوی ریا میگیرن آخه خیلی چیزا روش تاثیر گذار شدن اما اونا دست نوشته ان و چیزایی هستن که از روی فکر و عقاید من فقط باید برای دل خودم باشن اما اونا هم...
واسه همین هم ترجیح دادم که یه بلاگ باز کنم و حرفام رو اونجا به اشتراک بزارم.
بعضی اوقات باید ساده حرف زد و کلمه های بزرگ رو بیخیالشون بشیم.
فکر کنم چند جا هم غلط املایی داشته باشم که به بزرگی خودتون ببخیشید.
تنها چیزی که الان ذهنم رو مشغول کرده بی نظمی بی دلیل فکریم شده...
ادبیات ذهنی مریض واقعا آدم رو از پا در میاره...
امیدوارم بتونم این رو حل کنم و نباید کار سختی باشه...
  • امیــ ـر هَسـ ـتم